۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

«خبطی به نام خراط زاده»!


همانطور که برخی دوستان به درستی تشخیص داده اند، عذرخواهی محمد خراط زاده در وبلاگ «بوف کور»، خود نیز قوز بالای قوزِ توهینهای او و عذری بدتر از گناه بوده است. حتی در متن آن عذرخواهی نیز کینه ورزی آقای خراط زاده به مردم اراک موج می زند.

به دوستان گرامی و همشهریان ارجمند توصیه می کنیم حتی در مراودات روزانه و گفتگوهای متداولشان نیز هرجا توهینی به اراک و مردمانش شنیدند یا رفتارهایی توهین آمیز دیدند، لب فرو نبندند و حمیت و غیرت خود را هماره در کار آرند. باید تا رفع هرگونه توهین و تحقیری به اراک دست از مبارزه برنداریم. ما (اراکی ها) پیروزیم، چون حق با ماست. درود بر اراک!

مداد اتود را که در سرانگشتان جادوییش جابجا کرد، حس غریبی سراپایش را گرفت. ذوق نوشتن همیشه در جانش بود، اما هیچگاه نمی توانست آنی باشد که می خواهد. فیلنامه ها و نمایشنامه هایش همیشه لق می زد. خوب می دانست که اگر چاپلوسیها و پاچه خواریهایش نمی بود، اگر تغار هنر در این دیار ـ ایران ـ نمی شکست و جهان به کام کاسه لیسان نمی گشت، هرگز جایی در جعبه جادویی نمی داشت. اینبار اما اراده کرد که جادویی بیافریند، چیزی دیگر باشد، یکباره از حضیض ندانستن و نتوانستن به اوج دانایی و توانایی برآید. با خود گفت اگر برادرم، عزیز دلم پازولینی است، حکماً من نیز می توانم گدار یا تروفو باشم. برادرش را و عزیز دلش را پازولینی ایران خوانده بود و می پنداشت که او نیز باید همچون گدار، همچون تروفو نماینده موج نو سینما در ایران باشد.

مداد اتود را همچنان در سرانگشتان جادوییش چرخاند. روی کاغذ کهنه ای که برای تمرین نگارش کنار دستش بود، کلامی نوشت: چراغهایی که روشن نشدند... فکر کرد این نام و آن مداد اتود، آن سرانگشتان و آن کاغذ کهنه جاودانه خواهند شد. آخر خودش را به "فروغ" گره زده بود؛ معجزۀ شعر گفته بود: "چراغهای رابطه تاریکند" و خراط زاده خواب دیده بود قد کشیده است، سری میان سرهای سربلند برآورده است، کسی شده است برای خودش. دیگر آن نویسندۀ بی نامِ آنهمه نمایشنامه و فیلنامۀ دمبلی نیست. برعکسِ نویسندگانی که به آدمیزاده برده اند، اول نام را پیدا کرد و بعد مضمون را بر حسب نام فیلنامه نگاشت. فیلمنامه را روی سرش ایستانید.

برای نامی که خود نیز نمی دانست از کجا به مخیله اش خطور کرده است، متنی می بایست دست و پا می کرد. هی در پستوی پنهان ذهنش گشت و گشت تا به موضوعی درخور برسد. می خواست متفاوت باشد. طور دیگری اطوار جهان را ببیند. چیزی به خاطرش نرسید. بلند شد. قبای ژنده خود را که نمی دانست از کجای این شب تیره آویخته است، به تن کرد. از خانه بیرون زد و راه خیابانها را در پیش گرفت. موضوع فیلم باید چیزی دیگر باشد، باید خراط زاده را برساند به تروفو، به گدار، به هرکه چنین نیست، به هرکه چنان است، تر است، تازه است، نونوار است. هی در پستوی پنهان ذهنش گشت و گشت.

یک لحظه پنداشت برای چنان بودن و چنین نماندن باید از درد ایران، درد انسان بگوید و بنویسد. اما نمی توانست! خراط زاده نام و نان را با هم می خواست. اگر از درد ایران و درد انسان می گفت، نانی در سفره اش نمی ماند. برای او اصل، نان بود و نام، قاتق نانش. نام را بی نان نمی خواست. نویسندگان و کارگردانانی که درد ایران و درد انسان داشتند، تلویزیون نداشتند، اکران نداشتند، نان نداشتند، اما او از شکستنِ تغارِ هنر در ایران کام گرفته بود. و چنین بود که خراط زاده همچنان چنین ماند و چنان نشد ... (برای خواندن ادامه این مطلب به «برج شیشه اراک» بروید)


هیچ نظری موجود نیست: